فراموشت می کنم
زخمی ام کردی که از شعرم بگریزی اما
سر در گمی هنوز در پیچیده ترین استعاره هاش
افسوس
که از واژه ها بیرون نخواهی رفت
و قرن ها در زنجیر شعرم خواهی ماند
زخمی ام کردی که از شعرم بگریزی اما
هزاران آه.
که من به انتهای زیبایی چشمانت رسیده ام
و قرن هاست دفتر شعرم را بسته ام
اما تو
در تلاشی هنوز.
یک پلک تا مرگ
در یک پلکی مرگ قبل از سپیده دمان
بر بلندای بلندترین باروی عمر
تصویرت در دود آخرین سیگار
هنوز
موهایت رقصان و چشمهایت در تاریکی کوچه ها
صدایت پیچان در گوشم
هنوز
به فاصله یک پلک تا مرگ
زیباییت جادوانه جاودانه مانده بر چروک چشمانی پیر
که رد پای زمان در غفلت هم آغوشی پیکرم
چشمانم خسته از بی خوابی عمر
پیکرم نحیف از هم آغوشی مذاب زمان
صدای قدم هایت
هنوز
در قدمت فرسوده ی این دیوارها
ستون های زیبای روزگاری دور می پیچد
در یک پلکی مرگ قبل از سپیده دمان اما هنوز
سایه ات اینجاست
سایه ات اینجاست.
نقوش پیراهنی آبی
برای من همیشه بن بستی ست
با دیواره های تا آسمان بلند و
دعایی گیر افتاده در ناودان خشک سرشاخه ی چنار پیر و
ابر بی سایه ی پف کرده از خواب طولانی نیمروز بی باران و
کابوس رویای مژه های بلند سیاهت
که بسته می شود
برای من همیشه از دیدارها بن بستی ست بی سایه و
پاییز زرد مه گرفته ی خاطراتی مبهم و
سایه ی غریب عابری بر نقوش پیراهنی آبی و
برو
برو
برو
لابلای مجسمه هایم منم
خیره به پیکره هایی با چشمان از حدقه درآمده
به دهان های کج و چهره های جذامی شان
خیره به دستانی به حجم انسان بزرگ،بی مخاطب
که بی شباهت به من نیست
جز درد چه دیده ام من
جز پریشانی و آوار
جز بند و افسار
جز ایام کسالت بار
پیرزنی خمیده رو به آسمان
مردی خسته با چشمانی کور
و ازدحام پیکره های کوچک و بزرگ در سکوت
جز شب چه دیده ام من
جز فاصله چه بوسیده ام من
چون آینه در برابر هم خیره به همیم در کوچه ی مرده گان
بی انتظار رهگذری
بی انتظار مخاطبی
آنها آینه ی من و من آینه ی خیابان
لابلای مجسمه هایم منم چون مجسمه ای
.مثل فیلمی که هر روز از اول برگردانیمش.کنار ساحل اروند به هم می رسیدیم و درختان و فنس های پشت سرمان ، ما را از چشم ها مخفی می کرد و صذای ام کلثوم که از دور می آمد با ترانه هایی مثل: بین دوری ات و میلم به تو/ و بین نزدیکی ات و ترسم برای تو/.ای عشق من پریشانمو از کافه ی دورتری باز صدایش که می آمد:آیا عشق تا کنون مستانی چون ما دیده است/چه خیال ها که در سر نداشتیم/و در چه کوره راه های بارانی که قدم نزدیمزیبایی های شب را زندگی می کردیم و ام کلثوم که می خواند: ای شیرین تر از رویاهایم/ای گرانبهاتر از روزهایم. و تنها یک روز به بازگشتش به بیروت مانده بود.چند ساعتی بیشتر نمانده بود که پرواز کند و قلبم را چون فرودگاهی متروک، تنها بگذارد
از متن کتاب "شب در زیباترین لحظاتش"
زید الشهید
برگردان ایلیا آل خمیس
نشر پوینده "تلفن:88453840
درباره این سایت